دُرج

وب نوشت سعید فانیان

دُرج

وب نوشت سعید فانیان

خاطراتی از دبیرستان سلمان فارسی


  اولین روزی که بعنوان مدیر وارد دبیرستان شدم ،ایام امتحانات تجدیدی در شهریور( ۱۳۶۰ )بود جمعی از دانش آموزان که طبعا برای برگزاری امتحانات تجدیدی در حیاط دبیرستان ایستاده بودند، از آنها چندنفری کشتی میگرفتند ،دو نفر دعوا میکردند ، چندتایی سیگار می کشیدند و گفتگو میکردند ،بعضی هم کتاب ورق میزدند و درس دوره میکردند . وقتی همراه آقای محمد حسین اکبری یکی از معاونان از میان آن جمع رد می شدیم یکی از دانش آموزانی که سیگار میکشید، با اشاره بنحوی که من متوجه شوم گفت :این مدیر جدیده ؟این میخواد اینجا را اداره کنه ؟ عمرا".

با برنامه ریزی ، جدیت تمام و البته همکاری بیشتر دانش آموزان ،یکماه  پس از آغاز سال تحصیلی ، معاونان دبیرستان تعداد زیادی پنجه بکس و چاقو ،زنجیر و امثال آنها را معاونین دبیرستان در بازرسی از جیب و کشوی میز بعضی بچه ها گردآوری کرده بودند ،وقتی آن وسایلی را که از بچه ها گرفته بودند رویهم گذاشتند و کشیدند یک و نیم کیلو شد.سیگار کشیدن را هم ممنوع کردیم ، علاوه بر محیط دبیرستان در محدوده بیرونی هم سیگار کشیدن  ممنوع شده بود. خیلی از اولیاء در مراجعاتشان از این فعالیت ها پشتیبانی میکردند و البته تعداد قابل توجهی از دانش آموزان دبیرستان هم  در نظم بخشیدن به محیط تحصیل همراه و مدافع بودند ، البته غالب دبیران و کادر بیرستان هم راضی و در حد توان همراه بودند ..

یکروز یکی از بچه ها ی سال سوم زمان تعطیلی دبیرستان نزدیک غروب نزد من آمد  و با ناراحتی زیاد گفت عاجزانه از شما خواهشی دارم. گفتم چیست ؟ گفت چون این اواخر به درسهایم نرسیده ام یکی از معاونین اصرار دارد که پدر یا مادرم باید بیاید  و تعهد بدهد که  این وضع تکرار نشود ،قول مرا دیگر قبول ندارند .گفتم خب اینکه اینهمه ناراحتی ندارد چهره اش سرخ شد و با خجالت گفت آخه آقا ما خودمان زن داریم اگر باور ندارید  فردا شناسنامه ها رابیاوریم .وساطت کردم که بر اساس قول خود او مهلت بدهیم ، پسر با حجب و حیایی بود و در ادامه هم  در درس هایش موفق شد .

یکی از دانش آموزان سال چهارم (دیپلم ) با مراجعه به دفتر دبیرستان گفت : آقا طبق گفته خودتان که اگر مشکل جدی داشتیم به خودتان مراجعه کنیم ،حالا آمده ایم کمک کنید گفتم مشکل چیست  ؟گفت آقا یک اسلحه داریم همراه  تعدادی فشنگ میخواهیم تحویل دهیم. گفتم کجاست ؟گفت لای گونی پیچیدیم گذاشتیم پشت موتور.چون خودم ماشین نداشتم آقای رزاقی دبیر شیمی و مسئول آزمایشگاه را صدازدم با آن دانش آموز که بنظرم سال سوم دبیرستان بود، سوار پیکانش شدیم ،آدرس کمیته منطقه را گرفتبم و رفتیم اسلحه ژ-۳ را همراه با ۲۰۰  عدد فشنگ موجود تحویل دادیم . جالب است کسیکه در کمیته اسلحه را تحویل گرفت نه نام ما را پرسید و نه رسیدی ارائه داد.

همزمان با دبیرستان سلمان فارسی مدیریت دبیرستان شبانه هجرت در همان منطقه و نزدیک میدان فلاح ( ابوذر ) نیز برای یکی دو ماه به من سپردند تا مدیر آن مستقر شود،آقای علیزاده از معاونان سلمان فارسی را برای همکاری به دبیرستان هجرت بردم ،یکروز به دلیل بارندگی شدید چند تا از دبیران به موقع نرسید ند و از نه کلاس چهار تای آنها بدون دبیر بود از آن وضع نگران بودم آقای علیزاده گفت اصلا نگران نباشید فقط پنج دقیقه به من فرصت دهید ، سپس نشست پشت میز سیگاری آتش زد یک دست زیر چانه و یک دست خودکار و سیگار و بنا کرد دود کردن و با خودکار روی جدول کلاس ها محاسبه ،یکدفعه مثل همان لحظه تاریخی کشف ارشمیدس در حالی که صدا با دود قاطی شده و تغییر کرده بود چهره اش نیز بخوبی پیدا نبود گفت تمام شد شما دیگه نگران نباش، خوشحال شدم وگفتم خب چی شد ؟جدول برنامه های کلاس ها را با خود آورد و گفت :ما کلاس 4/2 را با 2/4 و1/3 را با 3/1 و . .یکی میکنیم، گفتم وجه تشابه درس بینش دینی چهارم (دیپلم )با ریاضی دوم یا جامعه شناسی سوم با ادبیات اول در چیست که میخواهی با هم یکی شوند ؟ قدری روی برنامه متمرکز شد و گفت ولی روی جدول مشابهت زیاد بود گفتم فقط صورت و مخرجی که نوشته ای، دومین کلاس سوم با سومین کلاس دوم تشابه دارند کمی مکث کرد و هردو خندیدیم ازآن پس مشکلی که پیش میآمدمیگفتم به روش برابری 1/3 با 3/1 است یا ؟

بچه های مدرسه سلمان

 داستان مدرسه سلمان روایتی است از یک مقطع تاریخی و اجتماعی ما در ابتدای دهه شصت و در دو سه سال اول انقلاب و شروع جنگ عراق با ایران  

سال۱۳۵۹ در حالیکه دانشگاه ها تعطیل شده بودند و من یک ترم تا اخذ لیسانس علوم سیاسی داشتم ابتدا پس از یک آزمون کتبی و مصاحبه به مدیریت راهنایی ذوقی در ناحیه سیزده آموزش و پرورش ( بعدا شد پاسداران اسلام )منصوب شدم، پس از اتمام سال تحصیلی و از شهریور سال ۱۳۶۰ به مدیریت دبیرستان  اتابکی در ناحیه سیزده  (که بعدا شد منطقه ۱۷ ) آموزش وپرورش تهران انتخاب شدم ،تحولات و تغییرات در آموزش و پرورش با شروع وزارت شهید باهنر  آغاز شده بود . تغییرات در کادر مدیریتی موسسات آموزشی ، تفکیک دبیران و آموزگاران زن و مرد از مدارس پسرانه و دخترانه . . . و تغییر نام برخی از مدارس ، از نام های مطرح برای تغییر نام دبیرستان ، "سلمان فارسی " را پیشنهاد دادم و دبیرستان  ازآن سال  (1360 )شد دبیرستان سلمان فارسی ، محل آن نیز ابتدا در میانه خیابان عبید زاکانی دو راهی قپان، خیابان قزوین بود و همانسال به انتهای خیابان عبید زاکانی و در کنار خط آهن تهران -تبریز منتقل شد .

دبیرستان سلمان فارسی دو نوبته بود ، سه رشته تحصیلی اقتصادنظری ، ریاضی و ادبی داشت  و جمعا دارای ۱۸۰۰ دانش آموز بود .کادر  آموزشی ،اداری دبیرستان حدود  ۶۰ نفر بود ، دبیرستان مملو بود از بچه های پر شر و شور ، با معرفت و با مرام جنوب شهر و البته  تعداد کمی نیزشلوغ و درس نخوان  ،هرچه بود یکسال و نیم حضورم بعنوان مدیر دبیرستان درسنین اوج جوانی و در حالی که حدود   شش ، هفت سال ازبعضی سال آخری ها (دیپلم )بزرگتر بودم هر روز و هر ساعتش پر از خاطره ،تحرک جوشش و محبت و صداقت بود ، طی سالهای جنگ تحمیلی تعداد زیادی از دانش آموزان دبیرستان داوطلبانه به جبهه رفتند وطی نزدیک به یکسال و نیم حضورم  بیش از ۳۰ تن از دانش آموزان دبیرستان سلمان فارسی که  داوطلبانه به جبهه رفتند به شهادت رسیدند ، تعدادی نیز جانباز و اسیر شدند.

تعدادی زیادی از دانش آموزان سلمان فارسی در سالهای بعد به مسئولیت ها، موقعیت های مدیریتی و توفیقات در صحنه های مختلف علمی ، آموزشی ، فنی و فرهنگی دست یافتند . در اینجا از برخی از دوستانی که با آنها درارتباط بوده ام  یا نام آنها در خاطرم مانده است  یاد میکنم :

محمد رضا توپچی قهرمان کشتی آزاد در آسیا (سالهای ۶۷ و۶۸ )و پهلوان کشور، سردار غفور رئیس حراست صدا و سیما طی ده سال ۷۳ تا ۸۳  همچنین آقایان داود عزیزی ،داود الهیاری ، اصغر بیگدلی ،محمد رضا سبزه ،بهادر قهرمانی  ،جمشید و جهانگیر رضایی ،یونس باقری ، اصغر سلمانی ، علی غلامی ، حسین احمدی و . . که در نهادها و سازمانهایی چون شهرداری تهران ،صدا وسیما ،خبرگزاری ایرنا ،وزارت علوم مسولیت های موثری داشته اند ، از کادر  اداری و آموزشی نیز می توان از آقایان فریدون احمدوند ،علی علیزاده ،محمد حسین اکبری  ،غیور ،حسین حسین زاده ،صاحبدل ،قشم پور، رزاقی ، زنده روح ، عسگری ،طاهری ،سیاح ،الماسی ، رجب بیگی،باقری ، پارسا ،حقیقی ،اسماعیل پور، ربانی و رضا کهدوثی یاد کرد . .

 از دانش آموزان شهید آن دوره شهید رضاجمالی پور و شهید رضا یوسفی و شهید نجفی رد خاطرم هست .

  شنیده ام که دو سه تن از دبیران و همکاران آن زمان از جمله آقای غیور و آقای اسماعیل پور رخت از  جهان  بر بسته و به دیار باقی رهسپار شده اند، خدایشان بیامرزد ، برای همه عزیزان از دست رفته طلب آمرزش و آرامش ابدی دارم . امیدوارم سایر دوستان سلامت، موفق و دلشاد باشند و من نیز توفیق این را داشته باشم که در فرصت های دیگر  بتوانم باز هم  عزیزان تلاشگر و سخت کوش سلمان فارسی را زیارت یا با اطلاع بیشتر  ازشان یاد کنم . انشالله

خاطراتی از حسین نادری

چون در چند سال گذشته  کمتر در نوشته و یادمانی نام و یاد آقای  حسین نادری  گوینده پیشکسوت خبر را دیدم  بنظرم مناسب آمد تا با ذکر برخی خاطرات از او بیشتر یاد کنم، چون  این هنرمند علاوه بر طنین صدای ملایمی که داشت در تواضع و ادب  نمونه و از بسیاری از همکاران و همراهان خود مستثنی و شاخص بود.

رفاقت و آشنایی من با مرحوم حسین نادری در سالهای ۶۲ و ۶۳ آغاز شد، در آنروزگار من سردبیری جوان بودم ( با ۲۵، ۲۶ سال سن ) و او گوینده ای پیشکسوت با حدود ۵۱، ۵۲ سال سن بود.علاوه بر موقعیت همکاری ونوبت های کاری مشترکی که در اخبار نیمه شب رادیو با آقای نادری پیش می آمد، همکاری و رفاقتم با مرحوم اسماعیل کرمی گوینده قدیمی و دبیر خبر و دوست صمیمی و همراه مرحوم نادری نیز این رابطه را نزدیکتر کرده بود.

آقای کرمی گفت  یکروز از آقای نادری داستان " تغار علیشاه "  را بپرس. پرسیدم و آقای نادری در فرصتی با لبخند و البته قدری  رودربایستی داستانی را برایم تعریف کرد .از آن بعد تا سالها هر وقت بهم می رسیدیم  هر دو می خندیدیم.

آقای نادری می گفت داستان هایی از دراویش اطراف مشهد شنیده ومشتاق بودم از نزدیک شیوه کار و مسلک آنها را ببینم .طبق گفته آقای حسین نادری یکی از دوستانش او را به حلقه دراویش در منطقه ای دور وکوهستانی معرفی کرد ، قطب آنها در فاصله ای دورتر و در ارتفاعی از کوه قرار داشت  و افراد تازه وارد پس از طی مراحلی از خویشتن داری و امساک به حضور قطب می رسیدند و توسط او در  جمع پذیرفته  می شدند و لقبی دریافت می کردند،  مرحوم  نادری هم این مسیر را طی می کند و پس از چهل روز به حضور قطب می رسد، طبق روال ابتدا پذیرایی ازمیهمانان تازه وارد صورت می گرفت . آقای نادری که در این مدت قدری گرسنگی کشیده بوده است، دیگر تحمل نمی کند و غذایی سیر می خورد ، نوبت به پذیرش قطب و اعطای لقبی درخور که می شود گویا وی از قبل آقای نادری را زیر نظر  گرفته بود  لذا می گوید ما ایشانرا به لقب " تغار علیشاهی "  ملقب می کنیم ، البته این لقب و منصب پایدار نمی ماند و آقای نادری آن جمع را تر ک می کند.

دریکی از  شب های زمستانی  همان ایام ( ۱۳۶۳ ) در پایان اخبار نیمه شب ( حدود ساعت یک بامداد )  در فضای پوشیده از برف محوطه جام جم با یکی دو تن از همکاران آن بخش خبری از جمله خانم سهیلا درودی گوینده جوان آنزمان منتظر سرویس برگشت بودیم . از آقای نادری سوال کردیم شما هم امشب همان مسیر غرب تهران و با سرویس ما می آیید. ؟ آقای نادری در حالی که پالتوی بلندی پوشیده و کلاهی بر سر نهاده و دستمال گردنی انداخته بود و روی برف ها قدم می زد، گفت امشب این فضا مرا یاد بچگی هایم انداخته است . منزل خودم نمی روم .می خواهم بروم طرف تجریش خونه مادربزرگم و زیر کرسی او بخوابم . شکل گفتن و حال و هوای آن لحظه او بی نهایت با مزه،صادقانه  و جالب بود و باعث شد که لحظاتی را صمیمانه با هم بخندیم . مادربزرگش در آنزمان زنده بود اما کمتر از پانزده سال بعد هم مادربزرگش هم مادرش و هم خود او فوت کرده بودند.

یک روز آقای نادری پس از اجرای خبر بهمراه یکی از خانم های گوینده با نام کوچک صفیه در حالی که ازبرخورد وپیشآمدی به شدت  ناراحت بود در پاسخ سوال من که علت ناراحتی اورا پرسیدم ، صرفا گفت: خدا رحمت کند پدر ایشان را که نام با مسمای سفیهه  (با اشاره به نام خانم صفیه ، گوینده همکارش ) برایش انتخاب کرده است واقعا برازنده ایشان است .


یکبار که به مشهد رفته و به زیارت مرقد حضرت  امام رضا (ع) نایل شده بودم ،هنگام سپردن کفش به کفشداری پخش پیامی با صدایی آشنا نظرم را جلب کرد . این پیام صوتی خطاب به زائرین می گفت،  مواظب کفش هایشان باشند وبه کفشداری ها تحویل دهند و چند تذکر دیگر ، در تهران از آقای حسین نادری موضوع را سئوال کردم ، او پاسخ داد  یکبار که به زیارت رفته بوده ازش  خواسته بودند این پیام را با صدای ایشان ضبط کنند ، او هم  به گفته خودش با کمال میل همکاری کرده بود. پیام صوتی مرحوم حسین نادری خطاب به زائرین حرم حضرت امام رضا ( ع ) چند سالی پخش می شد .  روحش شاد و یادش گرامی باد .